چون صبح دارم از چمنی رنگ جسته ای


گرد شکسته ای به هوا نقش بسته ای

گل کرده ای ز مصرع برجستهٔ نفس


یک سکته در دماغ تامل نشسته ای

خون می خورم ز درد دل و دم نمی زنم


ترسم بنالد آبله در پا شکسته ای

چون من ندارد آینه دار بساط رنگ


شیرازهٔ مژه به تحیر گسسته ای

نی گرد محملی ست درین دشت و نی جرس


می بالد از هوس دل بیداد خسته ای

گردون چه جامها که به گردش نداشته ست


بر دستگاه شیشهٔ گردن شکسته ای

آشفتگی به هیات ما می خورد قسم


کم بسته روزگار به این رنگ دسته ای

صیاد پرفشانی اوقات فرصتم


نخجیرهاست هر نفس از خویش رسته ای

بیدل نمی توان همه دم زیر آسمان


سرکوفتن به هاون گم کرده دسته ای